loading...

دفترخاطرات مهسا (روزنوشت)

بازدید : 208
جمعه 15 آبان 1399 زمان : 2:42

بابک رفته بود سرکار..همراه اردلان. منم رفتم

تو انباری. چقد بهم ریخته بود. یه ساعت فقط جم

وجور کردم بعدش صدای بابک اومد گف مهسا

چیکار داری میکنی؟

از تو انباری با صدا بلند

گفتم خب معلومه ..تمیزکاری؟

حالا مگه چی شده؟ بابک از بیرون انباری به

آتا آشغالایی که گذاشته بودم تو حیاط نگا

میکرد و گف این چوب انگورا رو میخام ننداز

دور؟ گفتم واسه چی میخای؟

بابک گف تو چیکار داری؟ بزار سرجاش.

گفتم برو بابا. چوب انگور.. واسه نوکری؟

بابک رف آب شیر رو باز کرد شروع کرد آبیاری گلا

مامانم رف کنارش..

منم یه ساعت دیگه تمیزکاری انجام دادم...

خیای سخت بود..

بعدش رفتم حموم .. مانتو شلواری که تنم بود

رو انداختم دور..

کاش لباس یه بار مصرف درست میکردن وقتی عوض

میکردی اون یکی رو پرت میکردی..

چقد خوب بود ..

غروب میثم اومد اینجا. مرغ پختم .بامیه هم

داشتیم توس انداختم. اولش به مامان گفتم

گف میخورم جدا درست نکن..

بعد که کشیدم مامان نخورد گف دهنم

زخم شده.. درد می‌کنه.

خیلی ناراحت شدم. دندون مصنوعیش دهنشو زخم

کرده.

میثم هم نخورد .گف فقط سیب زمینی سرخ

کرده میخورم. با خیارشور و ترشی.

براش غذا کشیدم .اما نخورد . فقط توش دست

انداخت سیب زمینی درآورد منم انداختم دور.

بعدشم هوتن اومد وای فای مارو تمدید کنه..

ژله آورد. بهش یه ژله دیگه دادیم.

دوباره رف شلغم پخته آورد..

خیلی خوشمزه بود.

کاش پولدار بودم خداجون. بهشون کمک

میکردم حیف..

مامان صدا میزنم براش چای دم کنم..

شکرت که هستی ..تابعد

💖🖤پروفایل من این پست موقته و پاک میشه 💖🖤
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی