امروز میثم اینجا بود..
ماکارونی و سویا داشتیم. مامان جنگل بود.
یه ساعت نشست و رفت..
عصری ترانه اومد. منم به موهام رنگ زده بودم
نخاستم ببینه. یه حجابی درست کردم واسه خودم
هی نیگام میکرد . رف رو مبل..پاشو گذاشت رو پاش
بعد هی اس میزد واسه اونی که تازه باهاش
آشنا شده.. تازه که نه..۴-۵, ساله
.منو روژینا فقط میدونیم .مامانشم خبر داره انگار
فقط برادرم خبر نداره. انگار
خدمتکارش بودم. چای و کلوچه و میوه براش آوردم
اصلأ تشکر نکرد .فقط زیر چشمییه نگاهی
مینداخت..ای خدا ..
من چرا شانس ندارم. نه از برادر شانس آوردم
نه از برادرزاده..
امروز خیلی ناراحت شدم از دستش. خاستم بهش
بگم
پشیمون شدم. دلم نیومد.
برادرزاده مه.. دیگه... چیکارش کنم..
عمهی کم عقل.. به من میگن. الان اگه من تو
خونه عمه عاطفه اینجوری بودم همون لحظه
تیکه میپروند..
قدر منو روژینا رو نمیدونن اینا..
خداجون. یه کم ادب و تربیت به اینا نشون بده..
خودم کم ناراحتم اینام بیشترش میکنن..
شکرت.تابعد