loading...

دفترخاطرات مهسا (روزنوشت)

بازدید : 226
سه شنبه 12 آبان 1399 زمان : 17:37

میدونستم مامان عمدن سرفه می‌کنه تا مارو

بیدارکنه. مثلاً بیدار شدم . بعدش چی؟

رفتم رو مبل نشستم . مامان آب خورد و

سرفه نکرد.آخه بگو مگه مجبوری؟

اگه باهامون کار داری صدامون بزن چرا گلوتو

پاره می‌کنی الکی..

اینارو وجدانم گف..

مامان رو تخت نشست و شروع کرد حرف زدن

منم تبلت رو برداشته بودمو تو اینترنت

درمان سرفه رو نگا میکردم. اصلاً نفهمیدم

مامان چی گف فقط هی گفتم آره.آره.. بعدش

چی شد..

مامان بلند شد گف برم جنگل .. فایده نداره..

گفتم چی فایده نداره مامان ..مامان گف تو

خونه نشستن الکی. زانوهام درد می‌کنه شدید..

منم ندونستم چکار کنم. رفتم آشپزخونه

چای دم کردم. بعدش غذای دیشب رو گرم

کردم واسه مامان.

یه غذا با بلغور و نخود...

یه کم خورد منم اومدم تو اتاق . خوابم برد

بعد که بیدار شدم ساعت ۱۲ ظهر بود.

مامان خونه نبود. بابک هم شیر و ماست خریده

بود. تو حیاط هم سنگها رو جابجا میکرد.

نیمساعت بعد اومد داخل .گف مهسا ببین

صورتمو. یه نیگا انداختمو گفتم چی شده حالا؟

بعد کانالارو رد کردم یکی یکی..

بابک گف یه سنگ خورد کردم یه سنگ کوچولو

زیرش بود خورد به سمت چپ دماغم.

آخه بگو خدا... چرا این سنگو بهم زدی؟

منم گفتم بشین فک کن شاید اون لحظه تو

یه فکر خاصی بودی. خدا هم یه سنگ بهت زده..

بابک گف الان خدا میگه بابک احمق. اینهمه

مردم رو مریض کردم. بلا سرشون آوردم.

حالا یه بار تو عمرت یه سنگ خورده به دماغ

گنده ت. هی آه و ناله و نفرین و شکایت

میکنی.

آی خدا منو ببخش. شکرت که نزدی نوک دماغم..

چقد خندیدم به بابک.

وای خداجون

واقعا اگه میزدی به نوک دماغش چی ؟

بابک بعدش گف همراه اردلان میرم کاشیکاری

گفتم با این کرونا ؟

بابک گف چه می‌دونم اردلان فامیل دوسته.

طایفه مون همشون کرونا گرفتن .

گفتم خب شماهام ماسک ببندین. عیب که نیس.

دیگه دماغتم معلوم نیس.

بابک ماسک رو برداشت.. گف راس میگیا..

امااگه چای بیارن چی؟

گفتم خب نخور.مگه مجبوری.

بابک ماسک رو درآورد و دستش گرفت و رف

مامان هم جنگل بود. ساعت ۵ برگشت.

بعدش داداش در زد.

ترانه و زن داداش و تینا وتیرداد

رفته بودن شهر ..پیش بابابزرگشون. یعنی خونه بابای

زن داداش..

منم یه کم سوپ پختم.واسه مامان و داداش.

داداش گف زنم همیشه سوپ درست می‌کنه

حال آدم بهم میخوره ترانه هم همیشه میگه مامان

خودتم بکشی نمیتونی مثل عمه مهسا سوپ

بپزی؟

مامانشم میگه حتماً مهسا یه چیزی توش می‌ریزه

خوشمزه میشه؟

ترانه هم میگه نخیرم خودم اونجا بودم همیشه

توبلد نیستی.

بعد از شام برادرم یه کلیپ درست کردو به روژینا

گف بنداز تو اینستا.چون خودش موبایل نداره.

روژینا براش تو اینستا اکانت ساخته.

بعد کلیپ رو پخش کرد

منم ده بار کلیپ رو نگا کردم.و کیف کردم.

الانم میخام غذا گرم کنم و شام بخوریم منو

روژینا..

خدایا به امید خودت.. تابعد

رمان ماهی فصل پنجم
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی