loading...

دفترخاطرات مهسا (روزنوشت)

بازدید : 341
دوشنبه 4 آبان 1399 زمان : 9:37

بابک که خودشو زده بود به خواب .بلند شد گف

ای بابا .مامان خودش آب رو باز می‌زاره بعد میگه

نمیدونم کی از آب ما استفاده می‌کنه.

منم گفتم چی میگی تو. وقتی مامان میگه اول

آب رو بسته بعد تانکر رو باز کرده ..چرا

کم شدن آب رو می‌ندازی گردنش. بابک یه سری

تکون داد و گف خب برو یه نیگا بنداز..

گفتم تو این تاریکی برم بیرون.. بابک گف خب

یه نگاه فقط.منم تمام درا رو باز کردم

و رفتم رو بالکن تاریک و نگا کردم. مامان شیر کنتور

رو بسته بودو شیر آب تانکر رو باز کرده بود

بابک گف فایده ندارد. قبلش مهمه..

بعدش گرف خوابید منم تلو یون روشن کردم

واسه مامان.یه کم نگا کردم بعد رفتم خوابیدم

ساعت ۹ بیدار شدم بابک رفته بود نون بگیره.

مامان گف مهسا جان میای بریم شهر گوشت

بخریم گفتم نمیتونم آخه لباسام رو نشستم .

مامان گف به اینا میگی لباس. آخه این زندگیه..

خونه کوچیکم. لباس کهنه. همه چی قدیمی.

ندونستم چی بگم گفتم آره واللا.

بعد لباسارو انداختم تو لباسشویی.

مامان گف خودم میرم ببینم میتونم .

گفتم چرا نتونی مامان.. مامان به آژانس زنگ زد

بعد رف بیرون.بابک هم برگشت گف انگار مامان

تنها داره می‌ره نونا رو گذاشت و تند دوید دنبال

مامان.گفتم روژینا بیا ببین . بابک پسر خوب شده

روژینا گف اینا همش فیلمه. چون مامان خودش

پول داره .خونه داره ..مارو داره..

اگه پول نداشت. ماهم نبودیم همین بابک معلوم

نبود چی به سر مامان میاورد.

دیروز واسه مامان تخم مرغ پختم بابک اینقد دور

زد آخرش گف چرا نخوردی مامان..

بعد نشست خودش بخوره..

بخدا دست بابک باشه به مامان غذا نمیده..

گفتم اینارو بی خیال .ازین به بعد هر کی یه حرفی

بزنه مامان زود میگه بابک عزیزم باهام اومد شهر

روژینا خیلی عصبانی شد. یاد تمام حرفا افتاد

گف اینا فقط میخان ما بدبخت بشیم و کنار

خودشون باشیم. هرچی خواستگاره ردش کردن

یه ایراد روش گذاشتن سیمین خانم و دخترش هم

هرکی میاد آشکار میبرنش خونه خودشون .

مامانمم هیچی نمیگه براش مهم نیس..

یواش یواش مارو داره پیر می‌کنه جوری که دیگه

رومون نشه به هیچکی بله بگیم..

روژینا اینقد گفت و گفت تا ساعت ۱۲ شد..

منم باهاش همکاری کردم و حرفاشو تایید کردم

چون اینقد عصبانیم از دست خانوادم که حد نداره.

یعنی آینده مون چی میشه خدا جونم

دیشب هوتن هم اینجا بود. دوروزه زنش رفته

ولایت . دیروز میثم و ترانه هم اومدن.

حوصله هیچکدومو نداشتم رفتن .

کاش تو هم یه کم حرف میزدی خدا.. تنهایی حرف

زدن خیلی مسخره س. اونوقت میگی با هیچکی

دوستی نکن خودم هستم. تو که گوش نمی‌دی

فعلاً برم چایی دم کنم.. ممنون که گوش

میدی به حرفام. شکرت شکرت..شکرت

تابعد

پنجمین شنبه نیمه دوم سال
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی